آرنیکا جونآرنیکا جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

آرنیکا جونم

خاطرات روزانه شنبه تا امزور یکشنبه 3.4 بهمن

خب سلام میکنم باز به عزیز ترینم آرنیکا جون میخوام خاطرات امرزو و دیروز رو برات بنویسم! شنبه و یکشنبه 3.4 بهمن دیشب خونه آبجی و شما بودیم بین ساعت 20:45 تا 21:15 شب بود که برقا رفت خلاصه حس قشنگی بود تو که کلا خوابی همیشه اون زمان خواب بودی خب بعد حدود نیم ساعت الی یه ساعت بعدش برقا اومد! راستی یادم رف بگم که وسط شیر خودن تو بود که برقا رفت تو که سرگرم شیر خوردن بودیو بین خواب و بیدار! و همینطور که گفتم بین نیم ساعت تا یه ساعت بعدش برقا اومد و تو همچنان در حال خوردن شیر وبدی و خواب بیدار بودی! یه روز نمیتونم ازت دور بمونم دلم هواتو می کنه! عزیز دل دایی هستی تو! خانم پرنسس کوچولو! بعد بین ساعت 22:45 تا ساعت 23:00 اوم...
4 بهمن 1394

خاطرات دیروز پنجشنبه و جمعه 1و2 بهمن

سلام به عزیز ترین و دوست داشتنی ترین گل هستی آرنیکا جون امروز شنبه 3 بهمن 1394 هست و من میخوام خاطرات روز پنجشنبه و جمعه اول و دوم بهمن رو برات بنویسم! خب بریم سر اصل مطلب! طبق رسم و سنتی که داریم توی اواخر آذر و اواسط دی ماه هر جمعه میریم هر چندتا امامزاده که داریم اولین امازاده سید محمد نورانی پیر باغ(سید ابراهیم) شاه فیروز و این هفته هم امکان داره بریم امامزاده ابراهیم از یه روستای دیگه به اسم عیدویه!   خب خلاصه روز خوبی رو با هم داشتیم شب پنجشنبه طرفای ساعت 20:45 الی 21:30 رفتیم با هم حسینیه نذری و سفره کربلا انداخته بودن! با مادر و مامان بزرگو عمه ها و... منو پدرتو ... هم بودیم خانم خشکله اون جا تو تازه 7...
3 بهمن 1394
1